رویای صادقانه
به نام خدا
بایه چادررنگی گلدار روبروی یه کوه وایساده بودم خیلیا اونجابودن همه تلاش میکردن ازکوه برن بالاولی نمیدونم چرا تا نصفه کوه نرسیده تاپایین سرمیخوردن اولش ازاینکه منم برم بالای کوه وبیفتم دلم لرزید ولی تصمیمموگرفتم که برم چادرممو به خودم پیچیدمو واولین قدمو برداشتم نمیدونم چی شد که یه نفس وبدون اینکه حتی خسته بشم تابالای کوه رفتم ..وقتی اون بالارسیدم باخوشحالی برگشتم پشت سرمونگاه کنم ..دیدم کسی نیس وازاون همه جمعیت دیگه کسی نمونده بود هواهم تاریک شده بود یهو ترس برم داشت دوروبرمونگاه کردم یه چراغ روشن دیدم رفتم به سمتش یه خونه بود که درش بازبود رفتم توحیاط نمیدونم چی شد که هوس کردم وضوبگیرم وگرفتم وقتی کارم تموم شدوسرموبلندکردم یه پسرجوونو دیدم که بایه اسب روبروم وایساده بود تموم بدن اسبوباپارچه سبزپوشونده بودن اون جوون بهم گفت امام زمان(عج)طلبیدتت وگفته بهت بگم بیا یه سربندیامهدی ..روهم بهم دادگفت ببندبه پیشونیت وقتی نگاش کردم دیدم خودشم یکی عین همون سربندوبه بازوش بسته بود انگاری معنی نگاهمو فهمید برگشت بهم گفت مال من باتوفرق داره توببندبه پیشونیت ..سواراسب شدمو.یه پرچم یااباصالح المهدی ادرکنی به دستم دادگفت برو گفتم کجامنکه جاییوروبلدنیستم گفت این اسب تورومیبره جمکران
یهوباصدای تلویزیون ارخواب پریدم صبح شده بود تلویزیون داشت تبریک میگفت چون اونروز اولین روزامامت حضرت مهدی(عج)بود یهویادخوابم افتادم بدنم یخ کردوبه پهنای صورت اشک میریختم ..اقا منو طلبیده بود منی که زیاد به چیزی اعتقاد نداشتمو دربندنمازوعبادتم نبودم قبل ازاون خواب یه روزنمازمیخوندم دوروزنمیخوندم ودوس داشتم برم دانشگاه ..
یهو همه چی عوض شد ..من بایه رویای صادقانه ازنو متولد شدم توبه کردمو دیگه هیچوقت نمازوعبادتم ترک نشد الان چارسالی میشه که منو ناجیم هرشب چهارشنبه باهم قرارداریم ومن جانمازمو پهن میکنمو به عشق مهدیم ازاین راه دورنمازامام زمانمو میخونمو دلمو پیوندمیزنم باجمکران وحسابی باهاش دردودل میکنمو سبک میشم ..الانم سه سالی مشه که حوزه اومدمو سرباز امام زمانم شدم اون خودش منو قبول کردوگفت که بیام امیدوارم که لایق باشم ….یا مقلب القلوب ثبت قلوبنا علی دینک……..الـــــــــــهی امین
(داستان ورود من به حوزه نوشته سیده نسرین کاکازاده طلبه پایه سوم)